بر اساس یک واقعیت تلخ اجتماعی
دور ... دور ... عباسی
17 سال بیش نداشت و ساعت از هشت شب گذشته، وقتی دیدم یک موتوری مزاحمش است، سوارش کردم. سوار که شد نه سلامی و نه علیکی، رو به من گفت : می تونی این موتوری رو گم کنی؟
گمش کردم. با کمی سرعت و چند کوچه پس کوچه. خیالش که راحت شد، چشمانش را به من دوخت و گفت : امشب میتونم، خانهی شما بیام؟ تنم لرزید.
ـ مگه تو خونه نداری؟
ـ نه.
فرار کرده بود. در پاسخ به این که چرا؟ کمی طفره رفت و بعد آهی کشید و گفت : ـ پدرم قصد تجاوز به من را داشت. نگاهش به ویترین پر زرق و برق مغازهها ختم شد و چشمان گرد شدهی من بر صورت ظریفش.
ـ مادرت؟
و مادرش چند سال قبل از دست کثافت کاریهای پدر، خود را سوزانده بود. پرسیدم : ـ قیافهات سن و سال بیشتری را میطلبد، مثلاً بیست و سه سال. ابرویی در هم کشید و گفت : ـ گَرد میکشم.
چشمم را بستم، سرم سوت کشید. به چشمانش نگاه کردم، بيرنگ و تهي. دوباره پرسید :
ـ خانه خالی داری؟ و در پاسخ به سکوتم گفت : ـ یعنی برای رضای خدا هم راضی نیستی، بیخانمانی شبی کنارت باشد. باز هم بچههای فلان جا، چهار ماه و نیم پیششان بودم.
پرسیدم : ـ چرا نماندی؟ گفت : ـ دستگیرمان کردند. به جُرم بودن با شش مرد و رقصیدن و تنم ضربات 135 ضربه شلاق را تحمل کرد.
ـ پشیمان نشدی؟
طوری نگاهم کرد، عاقل اندر سفیه. چطور میشد با او صحبت کرد؟ در چه مقطع فکری ست؟ پرسیدم : ـ سواد داری؟ گفت : ـ بلی، تا پنجم.
ـ چرا ادامه ندادی؟
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : ـ ازدواج کردم.
ـ چقدر زود؟
سیگاری روشن کرد و ادامه داد : ـ در برابر پولی که پدرم به مردی 53 ساله مقروض بود، سن مطرح نبود.
ـ بعد چه شد؟
ـ طلاق گرفتم. من راضی بودم او نمیخواست.
ـ دیگر ازدواج نکردی؟
پکی عمیق به سیگارش زد و گفت : ـ نه.
ـ بچّه هم داری؟
ـ اه ... چقدر سؤال میکنی ... نه.
خدایا چه میتوانستم بکنم. ساعت نزدیک دوازده شب بود. از او خواستم پیاده شود، با تلخی گفت : ـ حالا، حالا من کجا برم؟ تو که اهل حال نبودی چرا سوارم کردی؟
سرم به شدت درد میکرد. خدایا کمکم کن. فهمیده بود که از من بخاری بلند نمیشود. قصد داشت که از راه احساس و عاطفه دلم را به دست آورد. او ترانههای عاشقانه میخواند و من غرق در افکار خود بودم. تا کی میخواهد ادامه دهد؟ آیندهاش چیست؟ با این سن کم، چند وقت زیر کثافت دوام میآورد؟
دستی به شانهام خورد. به خود آمدم. وجیهه بود. با طنازی و عشوه گری گفت : ـ آقا پسر، اگر میخوای دور دور عباسی بهمون بدی. یه جا وایسا بیام جلو بشینم، گشتیها گیرندن.
دور دور عباسی. فکری به خاطرم رسید. با سرعت کناری ایستادم. پیاده که شد. به سرعت به راه افتادم. در آینه وجیهه را دیدم که ناباورانه نگاهم میکرد؛ و من فرار کردم. فرار. نه از دست وجیهه، بلکه از دست خودم. از خودم بدم آمد. سرم به شدت درد میکرد. یک دختر هفده ساله، پدری معتاد، موتور سوار مزاحم. 135 ضربه شلاق، اعتیاد به گرد، خانهی خالی. همه چیز دور سرم میچرخید ... دور دور عباسی ... پدری که به دختر 14 سالهاش مشروب تعارف میکند، نوش ... دور دور عباسی ... آخرین ضربه شلاق و نصیحت مأمور اداره منکرات که میگوید : 135 ضربه خوردی که دیگر دنبال این کار نروی ... دور دور عباسی ... و وجیهه که همان شب با بدنی خون آلود مجبور به هم آغوشی ست، مجبور به هم آغوشی... دور دور عباسی... شبهایی که میگذرد، آدمهایی متفاوت... دور دور عباسی... هم آغوشیهایی مکرر ... دور دور عباسی ... مرضهای گوناگون، از سل تا ایدز... دور دور عباسی... دور دور عباسی ... دور دور عباسی.
خزان 1374
نظرات شما عزیزان:
چند سالتونه؟
![](/weblog/file/img/m.jpg)
پاسخ:چشــــــــــــــــــــــم. باور كنيد اگر كار بود حتماً ميرفتم. بهرحال اگر مورد رنجش خاطر شما شد، صميمانه عذر ميخواهم
متن جالبی بود و چند بار خوندم اش . پایان ه واقعگرائی داشت . اما یه سوال آیا اگه دوباره این داستان رو مینوشتید همینطور ختم اش میکردید ؟
جائی برای تعهد ه فردی به مسئولیت ه اجتماعی ندیدم . مسئولیت فردی نسبت به جامعه کجا باید عنوان بشه آیا ؟
آیا فرار از واقعیت مطلوب ترین راه هستش ؟ دور دور عباسی خدا منو نندازی . آیا فقط ما رو نباید نندازه و یا ... و یا مسئولیت ما چیز ه دیگری تعریف شده در آفریتش ؟
البته به پیام پنهان و مستتر در متن مطلب توجه دارم ولی آیا همه با یک دیدگاه به نتیجه ی مورد نظر خواهند رسید ؟
البته قصد ، قصد مزاحمت نبود بهانه ائی بود برای عرض ادب و احترام .
روزگار بکام . باقی بقاء .
پاسخ:سلام و دو صد بدرود بر حسين آقاي عزيز و گرامي سرافرازم فرموديد. در ابتدا خواهشي دارم، لطفاً مرا استاد خطاب نفرماييد، چون نيستم احساس پوچي و تمام شدگي به من دست ميدهد. بسيار خوشحالم كه به نكتهي اصلي مطلب يعني «دور دور عباسي» اشاره و به منظور اين حقير پي بردهايد. در مورد سؤالي كه فرموديد بايد عرض كنم كه البته اگر به بازنويسي و ويرايش مطلب دست ميزدم كاملاً تغيير ميكرد. اگر ديگر دست نوشتهها را مورد مرحمت قرار دهيد متوجه خواهيد شد كه نوع و نگاه و نگرش ادبيام تغيير كرده و حتي دغدغههايم مثل دوران بيست سالگيام نيست. «دور دور عباسي» و حتي ديگر كارهايم مثل «كفشهاي كبري» (كه خودم خيلي دوستش دارم) دغدغهي روزگاري بود كه پشت سر گذاشتهايم. سبز باشي و خوش و آبي تر
![](/weblog/file/img/m.jpg)
اول :
در ارتباط با لطف و بزرگواری ه شما یه جمله دارم که میگه :
پاسخ:سلام بر حسين آقاي خوب و گرامي. قدم رنجه فرموديد. البته چون افتخار نداديد ايميلتان را برايم بگذاريد، همين جا پاسخ مينويسم. حسين آقا از تعارف بگذريم چشم انتظار نقدهاي جانانه بر ادبيات پر از ايرادم هستم. آقا اين قبول نيست